۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان امیرحسین

به نقل از وبلاگ ناصر کاوه

توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه … هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن … .توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد … خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
کنجکاو شدم … پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ … دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه … بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ … .چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم … ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم … حتی حرف نزده بودیم … حالا یه باره پیشنهاد ازدواج … ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود … اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم … .بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما … .
پرید وسط حرفم … به خاطر این نیست … .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد … دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم … برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم … شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید … رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم … .
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم … تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه … .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش … .
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ … من با پسرهایی که قدشون زیر ۱۹۰ باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه … .
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم … دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش.
اون وقت تو … تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به ۱۸۵ میرسی … اومدی به من پیشنهاد میدی؟ … به من میگه خرجت رو میدم … تو غلط می کنی … فکر کردی کی هستی؟ … مگه من گدام؟ … یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز … یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه … .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم … دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن … با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم … .
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده … تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری … .

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه


وبلاگ دین کامل به جهت لزوم مرکزی مجازی برای نشر و گسترش تعالیم اسلام برای تمام قشرهای جامعه بوجود آمده است.در این وبلاگ تلاش ما معرفی اسلام بعنوان کاملترین و جامعترین دین خداست که بر پیامبر ختمی مرتبت حضرت محمد(ص)نازل شده است.سعی ما در مرکز مجازی دین کامل بر ایجاد انگیزه در نسل جوان خواهد بود.با توجه به اینکه زمان تغییر کرده است و بسیاری ممکن است به سفرهای خارجی با اهداف مختلف مسافرت کنند لازم است تا جوان ایرانی آگاهی کاملی نسبت به دین اسلام داشته باشد و به قول معروف چنته اش پر باشد تا بتواند در برابر تبلیغات ادیان گمراه کم نیاورد و به لحاظ تئوری بتواند مشت محکمی بر دهان یاوه گویان زده و خود را از اسارت اینان برهاند.
مرکز پیامک:۵۰۰۰۱۰۷۰۷۱۴۱۴

آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی